بوتیک

وقتی که از در کلاس وارد شد، همه به احترام او برخاستند. مثل همیشه متین و آرام بود. شور و نشاط رندگی را می‏شد در نگاه‏های نافذش دید. چند لحظه سکوت کرد تا کلاس آماده شنیدن کلامش شود. نگاهی به سرتاسر کلاس انداخت و با تبسمی دلنشین کلامش را آغاز کرد: بچه‏ها شاید امروز آخرین روز درسی من با شما باشد. من فردا برای عزیمت به جبهه، به اهواز می‏روم و از همه شماها حلالیت می‏طلبم. اشک گونه بیشتر بچه‏ها را خیس کرده بود. بعد نسبت به معلم جدید سفارش کرد و از ما خواست در تکریم و احترام او کوشا باشیم. با تک‏تک بچه‏ها خداحافظی کرد. حال غریب و خوشی داشت. او رفت و کلاس در نبود او در سکوت فرو رفت. چند ماه بعد مدرسه را در شهادتش عطرافشان کردند. او رفت اما خاطرات خوش او نوازشگر شب‏های تنهایی بچه‏ها شد.

www.hawzah.net

تیتر ۱

منابع درسی دانشگاه پیام نور در امتحانات تغییر نمی‌کند

معاون آموزشی دانشگاه پیام نور گفت: امسال در برگزاری امتحانات تا پایان ترم تغییر منبع درسی نخواهیم داشت.

معاون آموزشی دانشگاه پیام نور گفت: امسال در برگزاری امتحانات تا پایان ترم تغییر منبع درسی نخواهیم داشت.

به گزارش خبرگزاری مهر، عبدالله معتمدی در نشست ماهیانه دانشگاه پیام نور اظهار داشت: سال گذشته تنها یک مورد تغییر منبع امتحانی داشتیم و امسال بنا داریم هیچ منبع درسی در طول سال تحصیلی تغییر نکند.

وی با اشاره به اینکه تاکنون آزمون دکتری برای 100 دستیار دانشگاه پیام نور برگزار شده است افزود: امسال دفترچه آزمون دکتری را تا پایان اردیبهشت آماده می‌کنیم و ظرفیت بیشتری برای دستیاران علمی جهت پذیرش آنها خواهیم داشت.

معاون آموزشی دانشگاه پیام نور اضافه کرد: امسال امکان فراهم کردن تسهیلات بورسیه برای افرادی که آزمون دکتری قبول شدند نیز فراهم خواهد شد.

معتمدی ادامه داد: می‌ توان کلاسهایی که دانشجویان توانایی تحصیل آن را بدون حضور در سر کلاس دارند در صورت انجام کارهای کارشناسی حذف کرد.

معتمدی خاطرنشان کرد: برای دریافت مجوز مقطع کارشناسی ارشد و دکتری حضوری دو استاد‌یار تمام وقت برای دانشگاه پیام نور الزامی است.

وی اضافه کرد: از امسال قرارداد اساتید به شرطی تمدید می‌شود که دوره‌های مهارت مربی از جمله شیوه‌های ارزشیابی و کلاس‌داری را دیده باشند.  

http://www.daneshnews.com/news/view.aspx?mid=1&bid=11&nid=3931

بوتیک

یک حکایت جالب از انیشتین و راننده اش

انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟

راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.

به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!

چند حکایت

گویند : صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت. نمازگزاران ، همه او را شناختند ؛ پس ، از او خواستند که پس از نماز ، بر منبر رود و پند گوید. پذیرفت.
نماز جماعت تمام شد. چشم ‏ها همه به
سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.
بسم الله گفت و خدا و
رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت :
مردم! هر کس از شما که مى ‏داند
امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد ، برخیزد !
کسى برنخاست. گفت
:
حالا هر
کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد !
باز کسى برنخاست. گفت
: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید ؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید !

-----------------------------
گویند در بنى اسرائیل ، مردى بود که
مى ‏گفت : من در همه عمر ، خدا را نافرمانى کرده‏ ام و بس گناه و معصیت که از من سر زده است ؛ اما تاکنون زیانى و کیفرى ندیده ‏ام. اگر گناه ، جزا دارد و گناهکار باید کیفر بیند ، پس چرا ما را کیفرى و عذابى نمى ‏رسد! ؟
در همان روزها ، پیامبر
قوم بنى اسرائیل ، نزد آن مرد آمد و گفت :
خداوند ، مى‏ فرماید که ما تو را
عذاب‏ هاى بسیار کرده ‏ایم و تو خود نمى ‏دانى ! آیا تو را از شیرینى عبادت خود ، محروم نکرده ‏ایم ؟ آیا در مناجات را بر روى تو نبسته ‏ایم ؟ آیا امید به زندگى خوش در آخرت را از تو نگرفته ‏ایم ؟ عذابى بزرگ‏تر و سهمگین ‏تر از این مى ‏خواهى ؟

-----------------------------
ابوسعید را گفتند : کسى را مى
‏شناسیم که مقام او آن چنان است که بر روى آب راه مى ‏رود.
شیخ گفت : کار دشوارى
نیست ؛ پرندگانى نیز باشند که بر روى آب پا مى ‏نهند و راه مى ‏روند.
گفتند
: فلان کس در هوا مى ‏پرد. گفت : مگسى نیز در هوا بپرد.
گفتند : فلان کس در یک
لحظه ، از شهرى به شهرى مى‏ رود.
گفت : شیطان نیز در یک دم ، از شرق عالم به
مغرب آن مى ‏رود. این چنین چیزها ، چندان مهم و قیمتى نیست.
مرد آن باشد که در
میان خلق نشیند و برخیزد و بخسبد و با مردم داد و ستد کند و با آنان در آمیزد و یک لحظه از خداى غافل نباشد.

-----------------------------
مردى از اهل
حبشه نزد رسول خدا صلوات الله علیه و آله آمد وگفت : یا رسول الله ! گناهان من بسیار است. آیا در توبه به روى من نیز باز است ؟
پیامبر (ص) فرمود : آرى ، راه
توبه بر همگان ، هموار است. تو نیز از آن محروم نیستى.
مرد حبشى از نزد پیامبر
(ص) رفت. مدتى نگذشت که بازگشت و گفت :
یا رسول الله ! آن هنگام که معصیت مى
‏کردم ، خداوند ، مرا مى ‏دید ؟
پیامبر (ص) فرمود : آرى ، مى ‏دید
.
مرد حبشى
، آهى سرد از سینه بیرون داد و گفت : توبه ، جرم گناه را مى ‏پوشاند ؛ چه کنم با شرم آن ؟
در دم نعره ‏اى زد و جان
بداد.

-----------------------------
کسى نزد امیرمؤ منان على (علیه
السلام) از عدم استجابت دعایش شکایت کرد و گفت با اینکه خداوند فرموده دعا کنید من اجابت مى کنم ، چرا ما دعا مى کنیم و به اجابت نمى رسد ؟! اما در پاسخ فرمود: قلب و فکر شما در هشت چیز خیانت کرده لذا دعایتان مستجاب نمى شود:
1-
شما خدا را
شناخته اید اما حق او را ادا نکرده اید، بهمین دلیل شناخت شما سودى بحالتان نداشته.
2-
شما به فرستاده او ایمان آورده اید سپس با سنتش به مخالفت برخاسته
اید ثمره ایمان شما کجا است ؟
3-
کتاب او را خوانده اید ولى به آن عمل نکرده
اید، گفتید شنیدیم و اطاعت کردیم سپس به مخالفت برخاستید.
4-
شما مى گوئید از
مجازات و کیفر خدا مى ترسید، اما همواره کارهائى مى کنید که شما را به آن نزدیک مى سازد ...
5-
مى گوئید به پاداش الهى علاقه دارید اما همواره کارى انجام مى دهید
که شما را از آن دور مى سازد ...
6-
نعمت خدا را مى خورید و حق شکر او را ادا
نمى کنید.
7-
به شما دستور داده دشمن شیطان باشید (و شما طرح دوستى با او مى
ریزید) ادعاى دشمنى با شیطان دارید اما عملا با او مخالفت نمى کنید.
8-
شما عیوب
مردم را نصب العین خود ساخته و عیوب خود را پشت سر افکنده اید .. . با این حال چگونه انتظار دارید دعایتان به اجابت برسد؟ در حالى که خودتان درهاى آنرا بسته اید؟ تقوا پیشه کنید، اعمال خویش را اصلاح نمائید امر به معروف و نهى از منکر کنید تا دعاى شما به اجابت برسد.
امام علی (ع) (نهج البلاغه حکمت 337) : دعا کننده بدون
عمل و تلاش مانند تیرانداز بدون زه است.
محمد بن على ترمذى، از عالمان ربانى و
دانشمندان عارف مسلک بود. در عرفان و طریقت ، به علم بسیار اهمیت مى ‏داد ؛ چنان که او را "حکیم الاولیاء" مى ‏خواندند.
در جوانى با دو تن از دوستانش ، عزم کردند
که به طلب علم روند. چاره ‏اى جز این ندیدند که از شهر خود ، هجرت کنند و به جایى روند که بازار علم و درس ، در آن جا گرم ‏تر است.
محمد ، به خانه آمد و عزم خود
را به مادر خبر داد.
مادرش غمگین شد و گفت : اى جان مادر ! من ضعیفم و بى ‏کس و
تو حامى من هستى ؛ اگر بروى ، من چگونه روزگار خود را بگذرانم. مرا به که مى سپارى ؟ آیا روا مى ‏دارى که مادرت تنها و عاجز بماند و تو دانشمند شوى ؟
از این سخن
مادر ، دردى به دل او فرود آمد. ترک سفر کرد و آن دو رفیق ، به طلب علم از شهر بیرون رفتند.
مدتى گذشت و محمد همچنان حسرت مى ‏خورد و آه مى ‏کشید
.
روزى در
گورستان شهر نشسته بود و زار مى ‏گریست و مى ‏گفت : من این جا بى ‏کار و جاهل ماندم و دوستان من به طلب علم رفتند. وقتى باز آیند ، آنان عالم‏اند و من هنوز جاهل.
ناگاه پیرى نورانى بیامد و گفت : اى پسر!چرا گریانى ؟

محمد ، حال خود
را باز گفت.
پیر گفت : خواهى که تو را هر روز درسى گویم تا به زودى از ایشان در
گذرى و عالم ‏تر از دوستانت شوى ؟
گفت : آرى ، مى‏ خواهم
.
پس هر روز ، درسى
مى ‏گفت تا سه سال گذشت. بعد از آن معلوم شد که آن پیر نورانى ، خضر (ع) بود و این نعمت و توفیق ، به برکت رضا و دعاى مادر یافته است.

-----------------------------
از عایشه نقل شده است که روزی
گوسفندی را ذبح کردیم و پیامبر (ص) تمام قسمت های آن گوشت را به دیگران انفاق نمود. و تنها کتفی از گوسفند باقی ماند.
من به پیامبر عرض کردم : یا رسول الله (ص) از
گوسفند تنها کتفی از آن باقی مانده است.
رسول الله (ص) فرمودند : هر آنچه انفاق
کردیم باقی است به غیر از این کتف.

-----------------------------
روزى پیامبر اکرم صلى ‏الله
‏علیه ‏و آله از راهى عبور مى ‏کرد. در راه شیطان را دید که خیلى ضعیف و لاغر شده است. از او پرسید: چرا به این روز افتاده ‏اى؟ گفت: یا رسول ‏الله از دست امت تو رنج مى ‏برم و در زحمت‏ بسیار هستم . پیامبر فرمودند: مگر امت من با تو چه کرده ‏اند ؟ گفت: یا رسول ‏الله، امت ‏شما شش خصلت دارند که من طاقت دیدن و تحمل این خصایص را ندارم .اول این که هر وقت ‏به هم مى‏ رسند سلام مى ‏کنند. دوم این که با هم مصافحه - دست دادن- مى ‏کنند. سوم آن که ، هر کارى را که مى‏ خواهند انجام دهند «ان‏ شاء الله» مى ‏گویند ، چهارم از این خصلت ها آن است که استغفار از گناهان مى ‏کنند ، پنجم این که تا نام شما را مى‏ شنوند صلوات مى‏ فرستند و ششم آن که ابتداى هر کارى « بسم الله الرحمن الرحیم‏» مى‏ گویند.

http://www.pa2gh.net/article-topic-21.html

حرفهای تنهایی

حرفهای تنهایی

بسم الله الرحمن الرحیم

حرفهای تنهایی

روزی از روزها در حالیکه ابرهای سیاه حکومت دیکتاتوری شاه بر روی شهر نکبت زده سایه افکنده بود، پسری نحیف با چند ماهی که به طبیعت بدهکار شد پا به عرصه وجود گذاشت. هیچکس به آینده او امیدوار نبود. اما هیچکس هم نمیدانست که او مبدل به یکی از کلیدی ترین افراد جامعه ی به شدت سیاست زده آن زمان خواهد شد. هیچکس نمیدانست که دنیا مدیون این جسم نحیفِ از ابتدا بدهکار عالم خواهد شد. غلامحسین افشردی با همان چهره و اندام نحیف، مبدل به یکی از برجسته ترین مردان تاریخ آزادی کشور شد. دغدغه غلامحسین چه بود؟ چه میخواست؟ چه کرد؟ و به کجا رسید؟

اندیشه و ایدئولوژی او فرا از زمان خودش بود. در نوجوانی عیاری پیشه کرد و هنگام ورود به دانشگاه، در اوج فسادی که به واسطه حضور دختران بی حجاب و پسران غرب زده در دانشگاه اوج گرفته بود، فریاد آزادی و عدالتخواهی سر داد. چشم و گوش بسته جامعه دانشگاهی را باز کرد و اخراج شد.

غلامحسین یک نماد با شکوه از مجسمه پلاسیده و مخروبه آزادی در زمان خود بود. حتی اخراج غلامحسین از دانشگاه هم نتوانست اثرات حضورش در بطن جامعه را خنثی کند. پس از اخراج از دانشگاه به خدمت سربازی فراخوانده شد و در پادگان هم عامل اصلی تحریکات مثبت جامعه سربازان بود. در آن زمان با شجاعت مثال زدنی خود در برابر افسران ارشد نظامی ایستادگی کرد و بار دیگر فریاد عدالتخواهی و آزادی را به گوش اطرافیان رساند. شاید یکی از مهمترین عواملی که شخصیت او را در بین اطرافیان متمایز میکرد حس انسان دوستی و دیگر خواهی وی بود. از زمان کودکی در برابر ظلم واکنش نشان میداد و هرگز نمیتوانست سکوت را تحمل کند. این خصلت پسندیده به او مقبولیت عام بخشید. در زمان خدمت تعجب بسیاری از فرماندهان را برانگیخت و سرانجام به دستور امام مبنی بر فرار سربازان از خدمت سربازی لبیک گفت. شورشی به یاد ماندنی در پادگان بر پا کرد و با چند نفر دیگر گریخت.

زمان انقلاب، انفجار سکوتهایی که پشت بغض های همیشه فرو خورده اجتماع پنهان شده بود غلامحسین را در راس هادیان نهضت انقلاب قرار داد.

آن پسرک نحیف که از آغاز خلقت با نگاه تحقیر آمیز طبیعت مواجه شده بود، در زمان جنگ تحمیلی، شالوده و عنصر اصلی سپاه پاسداران را تشکیل میداد. با شجاعت متهورانه خویش، پیش از شروع جنگ، با رخنه در خطوط مقدم دشمن، اطلاعات بسیار مهم و حیاتی تهیه کرد و به عنوان رئیس اطلاعات سپاه، در مجادله یاران بنی صدر، رئیس جمهور وقت، و سپاه شرکت جست. بنی صدر که در ابتدا با نگاهی تحقیر آمیز به این موجود در ظاهر ضعیف نگریسته بود، سرانجام پس از پایان جلسه، مقهور نطق پرشکوه وی شد و در برابر او سر تعظیم فرو آورد.

قصه این مرد به تمام معنا به اینجا ختم نمیشود. قصه او قصه ناتمام عدالتخواهی و آزادگی در تاریخ است. الگویی به تمام معنا برای جوان بی ستاره جامعه امروز ماست. الگویی که سراپا پر است از معنویت و اصالت. او همان نمادیست که جوان امروز جامعه ما بدان نیاز دارد. اما پشت خطوط کتابهایی که میان رمان ها و داستان های کتابخانه چیده شده اند، خاک میخورد. غلامحسین افشردی، یکی از قهرمانان زندگی ماست که اگر به دست غدّار سرنوشت از غربال خونین جنگ نمیگذشت، هرگز با وضعیت کنونی روبرو نبودیم.

در تمام مدت عمر، دغدغه غلامحسین های تاریخ مملکت ما به عنوان جوانان جامعه خود چه بود؟

و اما اکنون...

از پنجره غبار گرفته اتوبوس به صحنه نازیبای کویرهای خشک و برهوت های بی آب و علف نگاه میکنم. دخترک صندلی جلو نشسته است و روسری اش را فقط محض اطلاع روی سرش انداخته است! بیشتر از نیم ساعت از آغاز حرکت نگذشته اما او هر 5 دقیقه یک بار آینه کوچکش را بیرون می آورد و با هول و ولع به چهره و آرایشش مینگرد. نمیدانم چه اصراری دارد که در طول سفر چندین ساعته ما، آرایش صورتش بدون تغییر بماند. تلفنش زنگ میخورد و شروع میکند به حرف زدن در مورد مدلهای رنگارنگ لباس و کیف و کفش! دو پسر دیگر صندلی پشت نشسته اند و مدام در مورد آخرین کلیپ های فلان خواننده آن طرفی و زندگی و علاقمندیهایش حرف میزنند. از دسته گلهایی که در دانشگاه به آب داده اند، از ارتکاب فجایع بشری که برایشان همانند خوردن آب ساده و بی آلایش است.

و باز هم اکنون...

پشت صندلی دژبانی کلانتری نشسته ام. ساعت حدود 3 بامداد است. ماشین پلیس جلو در متوقف میشود و من خودم را برای درج نام یک تبهکار دیگر آماده میکنم. با دستبندی به دست در برابرم ظاهر میشود. پسرکی که به زحمت 20 سال دارد. زیر ابروانش را به شکل وقیحانه ای برداشته است. نگاه کردن به شکل موهایش شرم آور است. بدون اینکه به نگاه تعجب زده اش پاسخ دهم نامش را میپرسم و پاسخش سرم را ناگهان از روی صفحه کاغذ پیش رو برمیکند؛

روح الله!

بدون اینکه در چهره بهت زده اش تغییری ایجاد شود نگاهم میکند. سرم پایین می افتد و نامش را درج میکنم. کیفی که دور کمربندش بسته شده را تحویل میدهد و وارد میشود.

میپرسم جرمش چیست؟

گروهبان جواب میدهد:

کراک!

مصرف کننده؟

توزیع کننده!

در دلم آشوبی بی پایان برپا میشود.

به ازاء هر گرم کراک، یک سال حبس! حکم قاضی بر اساس قوانین مصوب اینگونه است.

پشت میله های زمخت آهنین بازداشتگاه ایستاده ام و به چشمهایی که زمین را نشانه رفته اند زل زده ام. کیفش را به طرفش دراز میکنم. در چهره اش به دنبال اثری از معصومیت میگردم اما نیست. حتی هیچ خمی ابروانش را کج نکرده است.

میپرسم: احساس گناه میکنی؟

میگوید: واسه چی؟

و این ابروان من است که خم میشود. تلخی خنده ام از نگاه او پنهان نمیماند.

کیفش را میگردد و زیر لب میگوید: سی دی میخوای؟

بدون اینکه ذره ای از تلخی خنده ام کاسته شود، به او پشت میکنم و در حال خروج، میپرسم: میدونی معنی اسمت چیه؟

با عجله میگوید: آره، یعنی روح خدا.

طنین نجواگونه صدایش در اتاق میپیچد. انگار یک نفر دیگر روح خدا را صدا زده باشد. لحظه ای درنگ میکند.

ذره ای از معصومیت گم شده در چهره اش نمایان میشود سر خم میکند، بغضش میشکند و آرام اشک میریزد. تلخی تبسم چند لحظه پیشم به جاست اما دیگر لبخندی روی لبهایم نیست.

باز میگردم، کتاب "لوطی و آتش" را به طرفش دراز میکنم و از او میخواهم آن را تا صبح بخواند. در همان حال کتاب را میگیرد و مینشیند. با یک دست کتاب را گرفته و با دست دیگر اشکهایش را پاک میکند.

میگویم: شاید اینجا بتونی اون چیزی رو که دنبالش هستی پیدا کنی.

جواب پرسش گونه ی او که منتظرش بودم خودنمایی کرد.

چی؟

همون چیزی که خواستی با مصرف کراک بهش برسی و نرسیدی.

سر خم میکند. کتاب را ورق میزند. شاید به لذت زودگذری که پس از مصرف کراک تجربه کرده می اندیشد و صفحات کتابی که در ذهنش چیزی جز مشتی کاغذ نیست! شاید از خودش میپرسد چگونه با چندتا صفحه کاغذ سیاه شده حال کنم؟

.

.

.

چند ساعت بعد کنجکاوم چه میکند.

چهره اش براق شده است. زیر چشمهایش پف کرده و قرمزی چشمهایش نشان میدهد خیلی گریسته است. تا مرا میبیند میزند زیر گریه و این بار صدای هق هقش بلند میشود.

گریه امانش نمیدهد. آرام کنارش بیرون از میله های زمخت آهنی مینشینم. دست پینه بسته اش را درون دست میگیرم و تبسم میکنم.

پیداش کردی؟

با همان حال سر تکان میدهد.

 

چه چیز باعث میشود جوان جامعه ما چنین مقهور هوی و هوس خویش شود؟ چگونه آن شجاعت و شهامت و از خود گذشتگی از مرام جوان امروزی جامعه رخت بر بسته؟ چرا این چنین ذلیل شده ایم؟ چرا افسار خودمان را به دست نفس سپرده و از پی اش به هر کجا کشیده میشویم؟

حلقه گم شده چیزی جز عزت نفس نیست. چیزی جز شناخت نیست. شناخت خویشتن. آگاهی از انچه که هستیم. حلقه گم شده احترامیست که دیگر برای خودمان و در یک کلام بشریت قائل نیستیم. حلقه گم شده فضائل و مکارم اخلاقیست که در کوره راه ها به دنبالش میگردیم.

روح الله، نماد جوان جامعه امروز ماست. جوانی که بی خبر است. جوانی که آگاهی ندارد. جوانی که در لذات زودگذر دنیوی غرق شده. جوانی که معتاد دنیاست. جوانی که بی خبر است حتی از خود. راهنمای او کیست؟ وظیفه چه کسیست هدایت او؟

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

بازجوید روزگار وصل خویش

جوانی که با خواندن چند صفحه اینگونه متحول میشود و بدین صورت روزگار وصل خویش را دگر بار میجوید صاحب ذاتی پاک و بی آلایش است. صاحب دلی دریاییست که از زباله های لذات نفسانی پر شده است.

رستگاری همان چیزیست که در کل زندگی برای دستیابی به آن تلاش میکند و حس میکند چند لحظه نئشگی، همان خلسه معنوی رستگاریست.

امثال روح الله تفاوت بین لذت و خوشبختی را نمیدانند. برای آنها هر دو یکیست. لذت، احساس خوشایندی بی نهایت زودگذر و مادیست اما خوشبختی، شور و شعفی معنوی و جاودان است. خوشبختی مسیر صحیح تعالی روح و رستگاری حقیقیست اما لذت، مرکب نزول روح و پروردن جسم.

آرمان روح الله، هدف او از زندگی، راهی که در ان رهسپار مقصد خود است سراسر با زندگی امثال غلامحسین متفاوت است. روح الله در آن کتاب، با وجود راستین خود روبرو شد. با آن چیزی که باید باشد، نه آن چیزی که هست. او با غلامحسینی روبرو شد که در درون خودش وجود دارد و او میتواند با اندکی تلاش و شجاعت قالب زنده ای برای امثال غلامحسین ها باشد.  همین تلنگر برای بازگشت او کافیست. برای نجات او و نجات جامعه.

پاسخ پرسشهای چه کسی باید متولی این تلنگرهای نجات بخش جامعه بشری باشد؟ و در چه شرایطی باید او را نسبت به آن چه هست آگاه کرد چندان سخت نیست.

از خودمان شروع کنیم. اگر میخواهیم دنیای بیرون خود را متحول کنیم، ابتدا دنیای درونمان را متحول سازیم، دنیای بیرون خود به خود متحول خواهد شد.

عیب کسان منگر و احسان خویش

دیده فرو بر به گریبان خویش

 با سلام خدمت تمام همکاران گرامی. این یه مقاله اس. قبلش عذر میخوام اگه حجمش زیاده. احساس کردم لازمه همه با هم بیاد تا یه مقایسه درست صورت بگیره. لطفا بخونین و اگه نظرتون رو جلب کرد تو نشریه درج کنین. با تشکر ویژه از مدیر مسئول و سردبیر محترم (کی گفته این آخری پاچه خواری بود؟)

 

چهارشنبه سوری(سهراب)

شور و حالی دارد/ عشق و شوقی خواهد/ و منم می خواهم کمی بازی بکنم/ کاش می شد بخرم / ولی اکنون که دگر مالی نیست /شب عید نزدیک است / پدرم هم بی پول / چاره ای باید جست / بهتر این نیست که دست ساز باشد؟ / قیمتش ارزان تر / سر صدایش بیشتر / شور و حالش افضل ...

چسب، کاغذ، باروت / سیخ کبریتی که در این نزدیکی است / و همه چیز حاضر / من تلاش خود را خواهم کرد / بیشتر از درس و کتاب / زود تر از باد بهار / فکر کنم حاضر شد / بهتر است که امتحانش بکنم / کبریت را باید برد / جور دیگر باید زد ... من نمی دانم که چرا می گویند / این مواد پر سوز است / نکند فکر کردی / من در این شعر بلایی سر خود می آرم / ولی دیدی که من سالم سالم هستم / شب روشن نزدیک است / همه عالم آتش / چه عجب جنگی بکنم من امشب ...

تق و تق ترقه / بوم و بوم نارنجک / فیس و فیس دینامیت / حال نوبت با من / بکشم این ضامن / دور خواهم شد از این بمب قوی / و دلی سیر بخندم بر افراد / این ترقه روشن / حال باید پرتابش بکنم / بین آن جمعیت / ...

چشم هایی معصوم / چهره ای چون مهتاب / دخترک را می گویم / که در آن جمعیت / شاد بود و خندان / قرنیه اش پاره / دیدگان دخترک پر خون است / دیدگان مادرش هم چون باران / کاش ماموری بود / که در آن نزدیکی / می گرفت این ها را / دکترش می گوید / عملی در پیش است / چشم ها را باید شست / جور دیگر باید دید ...  

صالحی