سایه روشن ۲

همه ی دیوان و غزل ها دیوانه شده اند ببین چطور جوهر دنیا رادر اخرین مصرع می چکانند.

 می بینی ؟!

 این  است تقلای شاعر برای بیان احساس تنفس نشده اش در الودگی و سیاهی بیت های اخر. شاعر بیچاره که پناه برده به دور ترین گوشه ی افق همین طور زل زده به انسوی شرق، نگاهش از ان دورها بازهم هراسناک می گریزد به نا امن ترین پناهگاه دنیا، بیچاره پنهان شده در پس داغ دل عاشق و فریاد می زند او عاشق است به دادش برسید وگرنه میمیرد از عاشقی. اما نسخه ی پیچانده ی عاشق را زودتر از کلام اخرش می بلعد!

 زمانی شاعر، شعرهایش را  از ورای ایینه ها می خواند اما حالا کلام شاعر هم گریان می گریزد به نا کجا ها، بدون مقصد، انقدر دور که ناگهان همانجا به یک چشم بر هم زدن می پوسد .

خدایا تو که می دانی بار ها به او گفته بودم ،بیا بیت ها را بر روی تنه ی درختان حک کنیم و نمک به زخمشان بپاشانیم تا زخم درختان هیچگاه ما را فراموش نکنند .دست کم بهتر از اینست که بسوزانیم کاغذشان را برای پاک کردن خاطره هایمان.

میدانم شاعر گرفتار نفرین درختان شده، سوزانده، برای همینم نا اخر دنیا می سوزد. خاکسترش هم مثل خاکستر خاطره هایش در هیچ قلبی نخواهد ماند .این است تقدیر مصرع اخر شعرهایش...

 

سایه روشن ۱

 چه روزهای خوشی بود ان روزها که با خلوص کودکی شرور اینه هارا می شکستیم ، دلمان میریخت از اینکه نکند شیشه ها و اینه ها ی شکسته تنبیه مان کنند تمام ارزویمان این بود که بادبادکهایمان نرمی ابر ها را لمس کنند.خدایم هم چه مهربان بود ان روزها، دستم را می گرفت وبرایم داستان های زیبا از سرزمین های دور می خواند. کابوس های شبانه ام را می دزدید تا حریر خواب های شیرینم در کنارم بمانند .هیچ گاه نفهمیدم شبهای کودکی همیشه مهتابی است حال که رسیدم به بن بست کوچه های صورتی میبینم چه بیهوده از تاریکی شبهای کودکی می ترسیدم .کاش می شد همه ی عقربه ها در یک چرخش عمودی به تابستان برگردند ولی خدایا نمی دانم چه باید کرد با این برگهای سرما زده ی زمستانی؟!چیزی از خلوص من و شب ها نمانده نه بیگناهیم نه ابریشمی نه حتی طاقت بی ایمانیم داریم همه چیز ختم به هیچ شده ولی همچنان پای بندیم به نقاط نورانی دورست ها. این همه گله و شکایت مرمرهایی که این روز ها مبدل شدند به سنگ هایی سخت را به کجا باید برد تا دردل کنند از قلب های چروکیده؟!

اگر فقط یک روز بیشتر تابستانی بودم به انها می گفتم، در یکی از شبهای گرم مهتابی شنیدم که خدایم به قاصدک ها سپرده تا برایتان دریاچه ای بسراید از سمفونی عاشقی تا زمستانتان سیراب شود از رویای خورشید ...