سایه روشن

این روزهای بارانی به ازای هر قطره ی باران بیشتر به نبودن می اندیشم به نبردی بی امان که دیر یا زود به سراغم خواهد امد. اندیشه ی رسیدن به پایان،برایم هولناک تر از هر پایانی شده . یاد عطر و بوی باران که می افتم، بی هوا در ذهنم یاد لحظاتی است که میدانم دیگر تراوش جای پایت به من نمی رسد . تا امروز هیچ باوری نداشتم نه به امید، نه به انتظار، نه به جدایی ، نه به دوری ونه به... .فقط گرمایش احساس پر تلاطم ما بود و بس .

اما اکنون وقت تنگ است باید تندتر و تندتر بتازم ، تا از فاصله ها هم پیش تر روم  انگاه اندکی بیشتر برای دیدنت فرصت دارم. در این اندک زمان چه دردناک، فکرم دارد میمیرد ،  اینجا فقط 3 کلمه با تو فاصله دارم، ساعتم هم سه بار نواخت به یادمانه ی سومین روز از عمرم و چندمین باری که افکارم برایت اوا های بی صدا ساختند تا برای همیشه ذهنم مرور گر خاطره هایمان شود،  از اولین سلامی که هنوز معنایش نافهوم برایمان مانده تا اخرین کلامی که  تا به امروز و حتی تا اخرین لحظه  بدرقه مان خواهد کرد. در این پیچ و تاب غیر منتظره، اموخته ها را اموختیم و نیاموخته ها را در کوله مان ریختیم تا بغضی نشکسته شود و بر دلمان سنگینی کند نمی دانم ان روزی که به بهانه ی گریز از تو در نمایی جدید  صورتک هایی ترسیم کنم کدامشان ذره ای از هجوم اماج تنهایی ام را تسلی دهند شاید ان روز دیگر برایشان رنگ نپاشانم تا همه خاکستری بمانند و تو برایم تنها رنگ تا ابد رنگی باقی بمانی...

خاطرات و خطرات دانشگاه

خاطرات و خطرات  فاطمه نزهت استاد رشته ی زیست شناسی:

به منظور انجام اولین  طرح تحقیقاتی، در ازمایشگاه تازه تاسیس دانشگاه ، سفارش 60 عدد موش را به شیراز داده بودم، در موعد مقرر برای تحویل انها شخصا به شیراز رفتم  و یک ماشین کولردار و مجهز برای حمل انها تدارک دیدم. در ابتدای ورودشان به دانشگاه استقبال خوبی از انها بعمل نیامد و همه از بیم الودگی از انها فاصله می گرفتند. اما بعد از گذشت چندی همه ی پرسنل دانشگاه به انها علاقه مند شدند. تا انجایی که، روزی  فراموش کرده بودم برایشان اب بگذارم، وقتی برای استراحت به خانه برگشتم به شدت پریشان بودم و تا صبح خواب موشها را می دیدم که از من اب می خواهند، صبح ان روز به سرعت خود را به دانشگاه رساندم و به محض ورود به محل موش ها دیدم قبلا یکی دیگر از اساتید برایشان اب فراهم کرده بود و این اتفاق واقعا برایم جالب بود که دیگران هم نگران حال انها هستند و حتی مرتبا از انها احوالپرسی می کنند. بعد از انتخاب نمونه ها با همکاری اساتید و دانشجویان مشتاق، انها را برای مطالعه تشریح کردیم و از انجا اولین پروژه ی ازمایشگاهی پیام نور فیروز اباد ویکی از پویاترین طرح های استان در این ازمایشگاه رقم خورد .لحظات و ثانیه ها وصف ناشدنی بودند یک همکاری توام با صمیمیت ،اشتیاق و پویایی که گذشت زمان را برایمان بی معنی ساخته بود به طوری که ساعت 12 نیمه شب بود و ما همچنان مشغول کار بودیم تا ان شب هیچگاه شاهد این چنین صحنه ای در این مرکز نبودم. لحظات برایم تداعی گر خاطرات شیرین و حرارت بخش دوران دانشجویی ام در مقطع کارشناسی ارشد بود. این بهترین و تنهاترین خاطره ی شیرین من در پیام نور فیروز اباد است که هنوز هم یاد  شور وهیجان وصف ناپذیر دانشجویانم اشک را در چشمانم جمع می کند. اشتیاق جوشش علم در تار پود بچه هایی که 1 سال نیم از تحصیلشان را بدون ازمایشگاه سپری کردند ولی حال  پس از گذراندن مشقات فراوان اینچنین درخشیدند. امیدوارم حال که از نعمت ازمایشگاه اختصاصی بهره مند شده ایم با به انجام رساندن طرح های تحقیقاتی که در دست اجرا داریم بار دیگر ان لحظات برای من و دانشجویانم تکرار شود .

سایه روشن

 کلامم را به افلاک می سپارم تا خود قضاوت کنند که چه بی گناه به من سنگ پرانی کردند. خدایشان را شاهد می گیرم که دران مهلکه با چه درنگ محالی ، جان بی جانم را در کوله ی شیطان ریختم و از تمام خدایان و ملائکه ها گریختم. اثبات گریزم از نزد دوست که برای خودم هم به اثبات نرسیده را به محکمه ی ریا و نیرنگ سپردم. می دانم خود ، در انجا به اثبات خواهند رسید .

  بی تقصیرم ...! اگر از ازل تا به ابد با من  نبود!اگر مرا سپرده به دست طوفان، سپرده به گردباد وحشی ای که هیچ گاه عاشق نشده...

اگر سپرده، تا گوش هایشان را به من قرض ندهند و در این بی آب و علف فقط به دور خود بچرخم.

 چشمانش را هم به من قرض نمی دهد تا قطره ای از ضربان قلبم را در ان بچکانم. فقط فرصت  اجسام بی روح را سخاوتمندانه به من سپرده، من هم ناجوانمردانه از انها اشکال بی گوشه و بی احساس می سازم و با خطوط گره خورده  می پیچانم. این هم سخاوت بی مرام من تقدیم به مهربانی های تو، برای انکه بدانی کلامم گوشهای بی مروت تندباد را نمی خواست،چشمان درخشنده ی تو را که بینمان سایه افکنده می خواهد، می خواهد  انرا با دستانت بچینی ،ببویی و ببینی چقدر محتاج ارایه های بی وزنی است تا بتوانند به پرواز در ایند، تا دیگر با تو حسرت هیچ غزل از دور زیبا را نخورند. اگر مرا اینطور رها نمی کردی مرا چه با کوله ی شیطان بود ؟! مرا چه به اینکه دیگر خواب تو را نبینم ؟!مرا چه به اینکه امروز تنها ترین تنهای عالم باشم ؟!

خدایم! مرا چه به این سکوت مردنی ؟! کاش مرا میدیدی در ان روز بارانی که مغموم و خسته چشم انتظار طلوعت بودم ،اگر می دیدی دیگر هیچگاه در پس ابرها مرا به انتظار نمی گذاشتی! چه کنم که جز تو باز هم محکومم به تنهایی ؟! به عظمتت سوگند روحم را به تو باز میگردانم مشروط به اینکه تو باز هم مال من باشی ...

خاطرات و خطرات۲

این هفته سومین خاطرات وخطرات مسولین دانشگاه را از زبان خانم صبحدم کارشناس رشته ی علوم اجتماعی بخوانید:

در ان زمانی که من مسئول بخش فرهنگی بودم برای برگزاری همایشی در تهران از تمامی مسئولین بخش فرهنگی دانشگاه های کل ایران دعوت بعمل امده بود من هم مقدمات سفر را اماده کردم حتی لباس جدید و در شان مراسم خریداری نمودم و همراه هیئت اعزامی استان فارس راهی سفر شدم اما به محض ورود به جلسه کفش هایم مرا یاری نکرد و پاشنه ی ان از جا در امد و مرا حسابی شرمزده کرد اوضاع بسیار ناگواری بود و در طول جلسه اگر قرار بود بایستم باید پاشنه ای فرضی برای خود درست می کردم و وای به اینکه قرار بود در سالن همایش راه بروم که خودتان می دانید چه فاجعه ای رخ می داد ، تمام مدت مجبور بودم لنگ لنگان حرکت کنم و از بد اقبالی ،من تنها زن اعزامی از استان فارس بودم و روی ان هم را نداشتم که از اقایان همراهم تقاضای کمک کنم . در همین اوضاع ناگهان فکری به ذهنم رسید و از یکی از خانمهای دعوت شده در مراسم که از استان دیگری بود درخواست کمک کردم ایشان هم لطف کردند و کفشم را در زیر چادر خود پنهان کرد و به بیرون از جلسه برد و با تعمیراتی سطحی ان را برایم باز گرداند چشمتان روز بد نبیند که این پاشنه هم همانند قبلی هر لحظه امکان فروریختن داشت و من دعا دعا کنان تمام مدت جلسه مواظبم کفشهایم بودم...

 

 

خاطرات و خطرات

حتما به یاد دارید که  شماره ی قبل خاطرات و خطرات چه بود؟ برای تهیه ی دومین خاطره ی این ستون و اولین خاطره ی سال جدید تحصیلی نشستیم پای صحبتهای اقای اسدی مسئول بخش فرهنگی و خاطرشان را این طور برایمان تعریف کردند:

"قرار بود یک مراسم مذهبی در طبقه دوم دانشگاه برگزار کنیم به همین منظور از یکی از مداحای شهر برای شرکت در مراسم دعوت کردیم در ان زمان دانشگاه یک دستگاه جدید امپرفایر خریده بود. از قضا مداح ما هم  که خیلی به کیفیت دستگاه اهمییت میداد  با حساسیت زیادی مرتب تاکید می کرد و از کیفیت دستگاه می پرسید و  با نگرانی از ما می خواست که ازسالم بودن دستگاه اطمینان پیدا کنیم . ما هم که دستگاه را به تازگی خریداری کرده بودیم تا می توانستیم تعریف کردیم و از سیستمهای قوی و کیفیت بالای دستگاه گفیتم واینکه این بهترین دستگاه  در شهر است و توانایی اجرای صدها برنامه ی دیگر را نیز دارد خلاصه کلی هم پیاز داغش را  زیاد کردیم مداح هم که دیگر تقریبا خیالش راحت شده بود ، بسم الله را گفت و مراسم شروع شد و ناگهان در همان لحظات اولیه ی شروع مراسم  دودی از دستگاه بلند شد و در یک چشم به هم زدن دستگاه کاملا از کار افتاد . همه ی نگاه ها خیره به دستگاه دود گرفته و اقای مداح مانده بود و در عین ناباواری ما  و همهمه ی  جمعیت حاضردرهمان لحظه ایشان به یاری حنجره ی خود با فریادهای فراوان مراسم را ادامه دادند و در نتیجه ی این اتفاقات صدایشان کاملا گرفت و حتی قادر به شام خوردن هم نبود..."