خاطرات وخطرات دانشگاه

اقای محمدی

سال 79 بود و من مسئول بخش اموزش بودم یک روز، یکی از دانشجویان مشغول به تحصیل در ترم یک برای در خواست گواهی فوق دیپلم به من مراجعه کرد. در حالی که حتی یک واحد هم پاس نکرده بود. خواسته اش خیلی غبر منطقی بود اما او شدیدا اصرار می کرد که احتیاج مبرمی به این گواهی دارد و زبر بار هم نمی رفت خلاصه از او اصرار و از ما انکار تا اینکه من هم بسیار کنجکاو شدم تا علت این همه اصرار از سوی دانشجوی جدید الورود را بدانم. جوابش از درخواستش عجیب تر بود ان قدر عجیب که ان روز را هیچ گاه فراموش نمی کنم می دانید چه گفت"می خواهم کاندید مجلس شوم"و جالب تر انکه دانشجوی کوشای ما ترم بعد از دانشگاه انصراف داد!!!

.کفش هایم کو ؟


  

                دم در چیزی نیست.
                  لنگه ی کفش من این جاها بود!
                  زیر اندیشه ی این جا کفشی!
                  مادرم شاید این جا دیشب
                  کفش خندان مرا، برده باشد به اتاق
                  که کسی پا نتپاند در آن

                  هیچ جا اثر از کفشم نیست
                  نازنین کفش مرا درک کنید
                  کفش من کفشی بود
                  کفشستان!
                  و به اندازه ی انگشتانم معنی داشت...
                  پای غمگین من احساس عجیبی دارد
                  شصت پای من از این غصه ورم خواهد کرد
                  شصت پایم به شکاف سر کفش، عادت داشت...!

                  نبض جیبم امروز
                  تندتر می زند از قلب خروسی که در اندوه غروب
                  کوپن مرغش باطل بشود .....
                  جیب من از غم فقدان هزار و صدو هشتاد و سه چوق
                  که پی کفش، به کفاش محل خواهد داد
                  «خواب در چشم ترش می شکند.»
                  کفش من پاره ترین قسمت این دنیا بود
                  سیزده سال و چهل روز مرا در پا بود
                  «یاد باد آن نهانش نظری با ما بود»
                  دوستان! کفش پریشان مرا کشف کنید!
                  کفش من می فهمید که کجا باید رفت
                  که کجا باید خندید.
                  کفش من له می شد گاهی
                  زیر کفش حسن و جعفر و عباس و علی
                  توی صف های دراز
                  من در کله ی صبح، پی کفشم هستم
                  تا کنم پای در آن
                  که به آن «نانوایی» می گویند!
                  شاید آن جا بتوان،‌نان صبحانه ی فرزندان را
                  توی صف پیدا کرد
                  باید الان بروم....اما نه!
                  کفش هایم نیست! کفش هایم...کو؟!

بوتیک

« گل صداقت »  

سالها پیش در یکی از مناطق چین باستان، شاهزاده ای آماده تاجگذاری می شد اما بنا به قانون، باید اول ازدواج میکرد. از آنجا که همسر او ملکه آینده می شد، باید دختری را پیدا می کرد که بتواند به طور کامل به او اطمینان کند. بنابر این با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند و دختری را که سزاوار ازدواج با امپراطور باشد، انتخاب نماید. دختر خدمتکار قصر نیز عاشق شاهزاده بود و با وجود اینکه می دانست فقط زیباترین و ثروتمندترین دختران دربار در آن مجلس حضور دارند، تصمیم گرفت از این فرصت استفاده کرده و دست کم یک بار از نزدیک، شاهزاده را ببیند. سرانجام روز موعود فرارسید و شاهزاده در میان درباریان ایستاد و شرایط رقابت را اعلام کرد: " به هر یک از شما دانه ای می دهم. فردی که بتواند در مدت شش ماه، زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود." دختر، دانه را گرفت و در گلدانی کاشت و از آنجا که مهارت چندانی در باغبانی نداشت، با دقت و بردباری زیادی به خاک گلدان رسید. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد. او هر چیزی را امتحان کرد. با کشاورزها صحبت کرد، آنان راه های مختلف گلکاری را به او آموختند اما هیچکدام از این راهها، نتیجه نداد. هر روز احساس میکرد از رویایش دورتر شده اما عشقش مانند قبل، زنده بود. سرانجام، شش ماه گذشت و هیچ گلی در گلدانش سبز نشد. با این که چیزی برای نمایش نداشت اما می دانست در آن دوران، چقدر زحمت کشیده، بنابراین با مادرش صحبت کرد که اجازه دهد در روز و ساعت موعود به قصر برود. در دلش می دانست این آخرین ملاقات با معشوق است. روز ملاقات فرا رسید. دختر با گلدان خالی منتظر ماند و دید همه دختران دیگر، نتیجه های خوبی گرفته اند: هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگ ها و شکل های مختلف در گلدان های خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید، شاهزاده وارد شد و هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد. وقتی کارش تمام شد، نتیجه را اعلام کرد. دختر خدمتکار، همسر آینده او بود. همه حاضران اعتراض کردند و گفتند که: "شاهزاده درست همان فردی را انتخاب کرده که در گلدانش، هیچ گلی نروییده است." شاهزاده با خونسردی، دلیل انتخابش را توضیح داد و گفت: "این دختر، تنها فردی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراطور می کند، گل صداقت. همه دانه هایی که به شما دادم، عقیم بودند و امکان نداشت گلی از آنها بروید."

                وخدایی که در این نزدیکیست 

 

دو روز مانده به پایان عمرش تازه فهمیدکه هیچ زندگی نکرده است.تقویمش پرشده بودوتنهادوروزخط نخورده باقی مانده بود.پریشان شدوآشفته وعصبانی نزد خدارفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.دادزدو بدوبیراه گفت خدا سکوت کرد.به پروپای فرشته و انسان پیچید خدا سکوت کرد.کفر گفت وسجاده دور انداخت خدا سکوت کرد.دلش گرفت وگریست وبه سجده افتادخدا سکوتش را شکست وگفت:عزیزم یک روز دیگرهم گذشت.تمام روز را با بدوبیراه و جاروجنجال ازدست دادی.تنها یک روز باقی مانده. بیا ولااقل این یک روز را زندگی کن.لابلای هق هقش گفت:امابایک روز؟بایک روز چکار می توان کرد؟خدا گفتآن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کندگویی هزارسال زیسته است و آن کس که امروزش را در نمی یابد هزار سال هم به کارش نمی آید.آنگاه سهم یک روز زندگی اش را در دستانش ریخت وگفت حالا برو زندگی کن.اومات ومبهوت به زندگی نگاه کرد که در دستانش می درخشید.می ترسید حرکت کند. میترسید راه برود.می ترسید زندگی اش از لای دستانش بریزد.قدری ایستاد...بعد به خودش گفت وقتی فردایی ندارم نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد؟بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم.آنوقت شروع به دویدن کردوزندگی را به سرورویش پاشید. زندگی را نوشید.زندگی رابویید وچنان به وجه آمدکه دید میتواند تا ته دنیا بدود.می تواند بال بزند.می تواند پا روی خورشید بگذارد.می تواند...اودر آن روز آسمان خراشی نساخت.زمینی رامالک نشد.مقامی را به  دست نیاورد اما...درهمان یک روزدست برپوست درخت کشیدوروی چمن خوابید.کفشدوزکی راتماشا کرد.سرش رابالا گرفت وابرها را دید.به آنهایی که نمی شناختندش سلام کردوبرای آنهایی که دوستش نداشتند ازته دل دعاکرد.اودرهمان روزآشتی کردوخندیدوسبک شد.لذت بردوسرشارشدوبخشید . عاشق شدوعبور کردوتمام شد.اوهمان یک روززندگی کرد امافرشته هادرتقویم خدانوشتند :امروز او در  گذشت.کسی که هزار سال زیسته بود!!!