یادگار قلم (سردبیر)

هر روز صبح که با نوازش روشنایی از خواب بیدار می شوی بدان که تو دوباره متولد شده ای و فرصتی دیگر است برای زندگی، و فرصتی برای مهربانی 

بند اول:بهار زیباست اما نه به خاطر فصل اول بودن بلکه زیباست چون، زلف حجاب طبیعت را برای ما پریشان می کند.بهار کشف حجاب طبیعت است.بهار فرج طبیعت است . بهار فصل پیام های جهان است. پیام هایی که کمتر کسی به آن توجه می کند.بهار بهانه ای است برای عاشق شدن،و عاشقانه دیدن،بهانه ای که هرچند برای مدتی کوتاه ، اما طعم آن ماندگار ترین است.بهار فصل پیوند شوق و احساس است.به قول سهراب:"شوق می آمد،دست در گردن حس می انداخت،فکر بازی می کرد،زندگی چیزی بود،مثل یک بارش عید"

راستی بهار فصل خوبی برای فکر کردن هست.فصلی برای تامل در خود و درهمه چیز.فصل سفر کردن از خود به همه جا.فصلی برای قدم زدن از خود تا انتها. تا انتهای همه جا.فصلی برای قدم زدن تا ته کوچه باغ های تنگ با دیوارهای کاهگلی باران خورده  بهار. قدم زدن به همراه طراوت بهار،به همراه باد و نسیم.به همراه بوی خوش بهار نارنج.یافتن راهی از دل طبیعت و خروج از بن بست دنیا.راهی که برای همیشه دیواری نتواند آن را سد کند.راهی که هر دل سوخته ای به آن راهی داشته باشد.

 و من "بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون" با همین فصل بهار،با همین چشمی که برای درک شگفتی های طبیعت دارم،و عقلی که برای هضم حجم زیبایی ها.

و در بهار بود که صدای هوش گیاهان به گوش می آمد.و در بهار بود که سطح روح پر از برگ سبز شده بود و این دقایق خوشبورا رقم زده است. "وعشق، تنها عشق مرا به وسعت اندوه زیبایی ها برد" 

بند دوم:سال جدید را با کمی تاخیر به دانشجویان و اساتید محترم دانشگاه تبریک عرض می کنیم.

سال 88 با یک شعار آغاز شد.شعاری که با عمل صحیح به آن، می تواند برای کشور پله ای برای پرتاب به سکوهای بالاتر موفقیت باشد.شعاری که لازمه ی جامعه ی امروز تمام کشورهاست.شعاری که ما را به اصلاح در همه امور فرا می خواند. و شعاری که با عمل به آن نتیجه ای شگرف را برای خود و جامعه به همراه خواهد داشت. امروز رمز موفقیت جامعه ما همین اصلاح الگوی مصرف است و این اصلاح باید در تمام زمینه ها باشد.از کوچکترین مسائل تا کلان ترین آنها.و جامعه ای که به چنین درجه ای برسد و در تمام زمینه ها الگوی درست مصرف را پیشه کند همان جامعه آرمانی که به سعادت خواهد رسید خواهد بود.

در این بهار زیبا همین طور که در کوچه های پرطراوت بهاری قدم می زنید به شعار امسال هم فکر کنید.

 arjmand3dot@yahoo.com

حرفهای تنهایی

حرفهای تنهایی

بسم الله الرحمن الرحیم

حرفهای تنهایی

روزی از روزها در حالیکه ابرهای سیاه حکومت دیکتاتوری شاه بر روی شهر نکبت زده سایه افکنده بود، پسری نحیف با چند ماهی که به طبیعت بدهکار شد پا به عرصه وجود گذاشت. هیچکس به آینده او امیدوار نبود. اما هیچکس هم نمیدانست که او مبدل به یکی از کلیدی ترین افراد جامعه ی به شدت سیاست زده آن زمان خواهد شد. هیچکس نمیدانست که دنیا مدیون این جسم نحیفِ از ابتدا بدهکار عالم خواهد شد. غلامحسین افشردی با همان چهره و اندام نحیف، مبدل به یکی از برجسته ترین مردان تاریخ آزادی کشور شد. دغدغه غلامحسین چه بود؟ چه میخواست؟ چه کرد؟ و به کجا رسید؟

اندیشه و ایدئولوژی او فرا از زمان خودش بود. در نوجوانی عیاری پیشه کرد و هنگام ورود به دانشگاه، در اوج فسادی که به واسطه حضور دختران بی حجاب و پسران غرب زده در دانشگاه اوج گرفته بود، فریاد آزادی و عدالتخواهی سر داد. چشم و گوش بسته جامعه دانشگاهی را باز کرد و اخراج شد.

غلامحسین یک نماد با شکوه از مجسمه پلاسیده و مخروبه آزادی در زمان خود بود. حتی اخراج غلامحسین از دانشگاه هم نتوانست اثرات حضورش در بطن جامعه را خنثی کند. پس از اخراج از دانشگاه به خدمت سربازی فراخوانده شد و در پادگان هم عامل اصلی تحریکات مثبت جامعه سربازان بود. در آن زمان با شجاعت مثال زدنی خود در برابر افسران ارشد نظامی ایستادگی کرد و بار دیگر فریاد عدالتخواهی و آزادی را به گوش اطرافیان رساند. شاید یکی از مهمترین عواملی که شخصیت او را در بین اطرافیان متمایز میکرد حس انسان دوستی و دیگر خواهی وی بود. از زمان کودکی در برابر ظلم واکنش نشان میداد و هرگز نمیتوانست سکوت را تحمل کند. این خصلت پسندیده به او مقبولیت عام بخشید. در زمان خدمت تعجب بسیاری از فرماندهان را برانگیخت و سرانجام به دستور امام مبنی بر فرار سربازان از خدمت سربازی لبیک گفت. شورشی به یاد ماندنی در پادگان بر پا کرد و با چند نفر دیگر گریخت.

زمان انقلاب، انفجار سکوتهایی که پشت بغض های همیشه فرو خورده اجتماع پنهان شده بود غلامحسین را در راس هادیان نهضت انقلاب قرار داد.

آن پسرک نحیف که از آغاز خلقت با نگاه تحقیر آمیز طبیعت مواجه شده بود، در زمان جنگ تحمیلی، شالوده و عنصر اصلی سپاه پاسداران را تشکیل میداد. با شجاعت متهورانه خویش، پیش از شروع جنگ، با رخنه در خطوط مقدم دشمن، اطلاعات بسیار مهم و حیاتی تهیه کرد و به عنوان رئیس اطلاعات سپاه، در مجادله یاران بنی صدر، رئیس جمهور وقت، و سپاه شرکت جست. بنی صدر که در ابتدا با نگاهی تحقیر آمیز به این موجود در ظاهر ضعیف نگریسته بود، سرانجام پس از پایان جلسه، مقهور نطق پرشکوه وی شد و در برابر او سر تعظیم فرو آورد.

قصه این مرد به تمام معنا به اینجا ختم نمیشود. قصه او قصه ناتمام عدالتخواهی و آزادگی در تاریخ است. الگویی به تمام معنا برای جوان بی ستاره جامعه امروز ماست. الگویی که سراپا پر است از معنویت و اصالت. او همان نمادیست که جوان امروز جامعه ما بدان نیاز دارد. اما پشت خطوط کتابهایی که میان رمان ها و داستان های کتابخانه چیده شده اند، خاک میخورد. غلامحسین افشردی، یکی از قهرمانان زندگی ماست که اگر به دست غدّار سرنوشت از غربال خونین جنگ نمیگذشت، هرگز با وضعیت کنونی روبرو نبودیم.

در تمام مدت عمر، دغدغه غلامحسین های تاریخ مملکت ما به عنوان جوانان جامعه خود چه بود؟

و اما اکنون...

از پنجره غبار گرفته اتوبوس به صحنه نازیبای کویرهای خشک و برهوت های بی آب و علف نگاه میکنم. دخترک صندلی جلو نشسته است و روسری اش را فقط محض اطلاع روی سرش انداخته است! بیشتر از نیم ساعت از آغاز حرکت نگذشته اما او هر 5 دقیقه یک بار آینه کوچکش را بیرون می آورد و با هول و ولع به چهره و آرایشش مینگرد. نمیدانم چه اصراری دارد که در طول سفر چندین ساعته ما، آرایش صورتش بدون تغییر بماند. تلفنش زنگ میخورد و شروع میکند به حرف زدن در مورد مدلهای رنگارنگ لباس و کیف و کفش! دو پسر دیگر صندلی پشت نشسته اند و مدام در مورد آخرین کلیپ های فلان خواننده آن طرفی و زندگی و علاقمندیهایش حرف میزنند. از دسته گلهایی که در دانشگاه به آب داده اند، از ارتکاب فجایع بشری که برایشان همانند خوردن آب ساده و بی آلایش است.

و باز هم اکنون...

پشت صندلی دژبانی کلانتری نشسته ام. ساعت حدود 3 بامداد است. ماشین پلیس جلو در متوقف میشود و من خودم را برای درج نام یک تبهکار دیگر آماده میکنم. با دستبندی به دست در برابرم ظاهر میشود. پسرکی که به زحمت 20 سال دارد. زیر ابروانش را به شکل وقیحانه ای برداشته است. نگاه کردن به شکل موهایش شرم آور است. بدون اینکه به نگاه تعجب زده اش پاسخ دهم نامش را میپرسم و پاسخش سرم را ناگهان از روی صفحه کاغذ پیش رو برمیکند؛

روح الله!

بدون اینکه در چهره بهت زده اش تغییری ایجاد شود نگاهم میکند. سرم پایین می افتد و نامش را درج میکنم. کیفی که دور کمربندش بسته شده را تحویل میدهد و وارد میشود.

میپرسم جرمش چیست؟

گروهبان جواب میدهد:

کراک!

مصرف کننده؟

توزیع کننده!

در دلم آشوبی بی پایان برپا میشود.

به ازاء هر گرم کراک، یک سال حبس! حکم قاضی بر اساس قوانین مصوب اینگونه است.

پشت میله های زمخت آهنین بازداشتگاه ایستاده ام و به چشمهایی که زمین را نشانه رفته اند زل زده ام. کیفش را به طرفش دراز میکنم. در چهره اش به دنبال اثری از معصومیت میگردم اما نیست. حتی هیچ خمی ابروانش را کج نکرده است.

میپرسم: احساس گناه میکنی؟

میگوید: واسه چی؟

و این ابروان من است که خم میشود. تلخی خنده ام از نگاه او پنهان نمیماند.

کیفش را میگردد و زیر لب میگوید: سی دی میخوای؟

بدون اینکه ذره ای از تلخی خنده ام کاسته شود، به او پشت میکنم و در حال خروج، میپرسم: میدونی معنی اسمت چیه؟

با عجله میگوید: آره، یعنی روح خدا.

طنین نجواگونه صدایش در اتاق میپیچد. انگار یک نفر دیگر روح خدا را صدا زده باشد. لحظه ای درنگ میکند.

ذره ای از معصومیت گم شده در چهره اش نمایان میشود سر خم میکند، بغضش میشکند و آرام اشک میریزد. تلخی تبسم چند لحظه پیشم به جاست اما دیگر لبخندی روی لبهایم نیست.

باز میگردم، کتاب "لوطی و آتش" را به طرفش دراز میکنم و از او میخواهم آن را تا صبح بخواند. در همان حال کتاب را میگیرد و مینشیند. با یک دست کتاب را گرفته و با دست دیگر اشکهایش را پاک میکند.

میگویم: شاید اینجا بتونی اون چیزی رو که دنبالش هستی پیدا کنی.

جواب پرسش گونه ی او که منتظرش بودم خودنمایی کرد.

چی؟

همون چیزی که خواستی با مصرف کراک بهش برسی و نرسیدی.

سر خم میکند. کتاب را ورق میزند. شاید به لذت زودگذری که پس از مصرف کراک تجربه کرده می اندیشد و صفحات کتابی که در ذهنش چیزی جز مشتی کاغذ نیست! شاید از خودش میپرسد چگونه با چندتا صفحه کاغذ سیاه شده حال کنم؟

.

.

.

چند ساعت بعد کنجکاوم چه میکند.

چهره اش براق شده است. زیر چشمهایش پف کرده و قرمزی چشمهایش نشان میدهد خیلی گریسته است. تا مرا میبیند میزند زیر گریه و این بار صدای هق هقش بلند میشود.

گریه امانش نمیدهد. آرام کنارش بیرون از میله های زمخت آهنی مینشینم. دست پینه بسته اش را درون دست میگیرم و تبسم میکنم.

پیداش کردی؟

با همان حال سر تکان میدهد.

 

چه چیز باعث میشود جوان جامعه ما چنین مقهور هوی و هوس خویش شود؟ چگونه آن شجاعت و شهامت و از خود گذشتگی از مرام جوان امروزی جامعه رخت بر بسته؟ چرا این چنین ذلیل شده ایم؟ چرا افسار خودمان را به دست نفس سپرده و از پی اش به هر کجا کشیده میشویم؟

حلقه گم شده چیزی جز عزت نفس نیست. چیزی جز شناخت نیست. شناخت خویشتن. آگاهی از انچه که هستیم. حلقه گم شده احترامیست که دیگر برای خودمان و در یک کلام بشریت قائل نیستیم. حلقه گم شده فضائل و مکارم اخلاقیست که در کوره راه ها به دنبالش میگردیم.

روح الله، نماد جوان جامعه امروز ماست. جوانی که بی خبر است. جوانی که آگاهی ندارد. جوانی که در لذات زودگذر دنیوی غرق شده. جوانی که معتاد دنیاست. جوانی که بی خبر است حتی از خود. راهنمای او کیست؟ وظیفه چه کسیست هدایت او؟

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

بازجوید روزگار وصل خویش

جوانی که با خواندن چند صفحه اینگونه متحول میشود و بدین صورت روزگار وصل خویش را دگر بار میجوید صاحب ذاتی پاک و بی آلایش است. صاحب دلی دریاییست که از زباله های لذات نفسانی پر شده است.

رستگاری همان چیزیست که در کل زندگی برای دستیابی به آن تلاش میکند و حس میکند چند لحظه نئشگی، همان خلسه معنوی رستگاریست.

امثال روح الله تفاوت بین لذت و خوشبختی را نمیدانند. برای آنها هر دو یکیست. لذت، احساس خوشایندی بی نهایت زودگذر و مادیست اما خوشبختی، شور و شعفی معنوی و جاودان است. خوشبختی مسیر صحیح تعالی روح و رستگاری حقیقیست اما لذت، مرکب نزول روح و پروردن جسم.

آرمان روح الله، هدف او از زندگی، راهی که در ان رهسپار مقصد خود است سراسر با زندگی امثال غلامحسین متفاوت است. روح الله در آن کتاب، با وجود راستین خود روبرو شد. با آن چیزی که باید باشد، نه آن چیزی که هست. او با غلامحسینی روبرو شد که در درون خودش وجود دارد و او میتواند با اندکی تلاش و شجاعت قالب زنده ای برای امثال غلامحسین ها باشد.  همین تلنگر برای بازگشت او کافیست. برای نجات او و نجات جامعه.

پاسخ پرسشهای چه کسی باید متولی این تلنگرهای نجات بخش جامعه بشری باشد؟ و در چه شرایطی باید او را نسبت به آن چه هست آگاه کرد چندان سخت نیست.

از خودمان شروع کنیم. اگر میخواهیم دنیای بیرون خود را متحول کنیم، ابتدا دنیای درونمان را متحول سازیم، دنیای بیرون خود به خود متحول خواهد شد.

عیب کسان منگر و احسان خویش

دیده فرو بر به گریبان خویش

 با سلام خدمت تمام همکاران گرامی. این یه مقاله اس. قبلش عذر میخوام اگه حجمش زیاده. احساس کردم لازمه همه با هم بیاد تا یه مقایسه درست صورت بگیره. لطفا بخونین و اگه نظرتون رو جلب کرد تو نشریه درج کنین. با تشکر ویژه از مدیر مسئول و سردبیر محترم (کی گفته این آخری پاچه خواری بود؟)