شنبه همان شنبه بود اما...



شنبه ای بود ، مثل همه شنبه ها ، خب ساده است ، شنبه برای ما کانونی ها بیش از آنکه معنای روز اول هفته را بدهد ، معنای کانون را می دهد ... همیشه شنبه یعنی کانون !!
مثل همیشه بود ، زود به حسینیه می رسم ، خسته از کار روز و غمگین از هزار و یک مشکل ریز و درشتی که سنگینی اشان ، حوصله ام را کم کرده است .

گشتی می زنم اطراف حسینیه ، جلسه تدارکات است ، بچه ها دور هم جمع شده اند ، من همیشه این تدارکاتیها را دوست دارم ، می ایستم کنارشان ، مسئولشان در حال صحبت کردن است ، از شهادت
می گوید ! تعجب می کنم .
فکر می کردم توی جلسه تدارکات باید بیشتر بحث کار باشد ، کلمن ، آب ، چایی و شربت و ... !!
_ بچه ها ! ما مثل شهدا کار نمی کنیم ، اگر مثل آنها بودیم ، حتما راهی برای شهادت بود ... در شهادت هنوز ... !!

گردنم را کج می کنم ، چشمهایم انگار دنبال چیزی در آن دورها می گردد ؛ شهادت ... ؟!!
شهادت ، شهید ... !چه واژه های غریبی ، ولش کن !!

چشم می گردانم ، دور حسینیه ، گوشه ای دیگر ، جلسه واحد شهداست ...
مسئولش را می شناسم ، همکلاسی هستیم ...
گاهی با خودم فکر می کنم ؛ هرگز نمی توانم مسئول واحد شهدا باشم ، چطور می شود فرهنگ جبهه را به خرد این نسل داد !!
تازه من خودم هم چندان آشنایی ندارم !!
اتفاقا مسئول واحد هم همین ها را دارد به نیروهایش گوشزد می کند ؛ فاصله ما با نسل جهاد زیاد شده ، باید با یک روش جدید این فرهنگ را به نسل جدید تزریق کنیم ...
می گذرم ...
توی صف نماز می نشینم ، کمی جلوتر از معراج شهدا ...
نماز شروع می شود ، صدای هق هق کنار دستی ام را می شنوم !! پشت سری و جلویی !
مگر اعتکاف است ؟! نماز من هم کمی متفاوت است ، شاید گریه آنها من را هم هوایی کرده ، یاد اعتکاف می افتم و سفر مکه !
نمازهایی که روبروی کعبه می خواندم و وقتی قنوت می گرفتم ، کعبه توی دستهایم بود و آن وقت هیچ چیز نمی خواستم ، همه چیز توی مشتم بود ....
نماز تمام می شود ... سخنرانی شروع ... !!
خود فریبی ، عنوان سخنرانی است !!  

 

کسی که به مقام فنا رسیده ، ابایی ندارد که امشب ، شب آخر عمرش باشد ...
با یک حساب سرانگشتی مشخص می شود که من اهل فنا نیستم !! فنا که هیچ ، اهل تحمل کوچک مشکلات هم نیستم ..
با خودم می گویم : شب آخر عمر...؟!!ناخوآگاه چیزهایی توی ذهنم غوغا می کنند :
نماز قضا ، روزه قضا ، حق الناس ... امانتی ها ... مادرم ... پدرم ...
چقدر کار نکرده دارم که قانون " از فردا " شامل حالشان شده ...
با خودم می گویم : کاش می شد زندگی را reset کرد ، مثل کامپیوتر ، هر وقت قفل میکند یک دکمه را فشار می دهی و همه چیز از اول ...
کانون را هم می شود ریست کرد ، خودم را ، کانون را ، آدمها را ، کاش آدمها دکمه ریسیت داشتند ...
چه فکرهای مسخره ای ، همین افکار باعث می شود که پنج دقیقه از سخنرانی را از دست بدهم ....
چقدر هوا گرم و گرفته است ... بلند می شود ، مقصدم پشت حسینیه است ، بیرون می روم ، هوای خنک بهار توی صورتم می خورد ، می نشینم پشت حسینیه ، سخنرانی دارد کم کم تمام می شود ، دعای فرج شروع ...
اصلا من عاشق این یاارحم الراحمین آخر دعای فرج هستم که همگی دسته جمع فریاد می کشیم ...همانجا که آنقدر فریادها در هم گره می خورد که دیگر صداها را تشخیص نمی دهی ، فقط یک صداست ، صدای کانون !!
انگار کسی لبیک می گوید !!
وسط یا ارحم الراحمین بچه ها ، آرام در دلم لبیک می گویم ... تا آخرش ...!!
لبیک ، اللهم لبیک ، ان الحمد والنعمه لک و الملک ، لاشریک لک لبیک ....
امشب چقدر یاد آن عمره به یادماندنیم ...
خنک شده ام ...
مراسم شروع می شود ....
به مشبک ضریحت دلم گره خورده
بخدا قسم این گدا رو ولش کنی مرده ....
" ولش کنی مرده " را آرام می گویم ، انگار که باورم نمی شود ... فکر می کنم اگر ولم کنی ، واقعا
می میرم؟!!
می میرم ، حتما می میرم ، حتما روحم می میرد ، دفعه بعد فریاد می کشم .... " بخدا قسم این گدا رو ولش کنی مرده "

بی توای صاحب زمان ، بی قرارم هر زمان ...
بیقرارم؟!!
صاحب زمان !! یعنی صاحب زمان است ... یعنی زمان توی مشتش هست ، مکان را هم ...
پس الان هم اینجاست ، اصلا مگر می شود نباشد ؟!!
خجالت می کشم ، از آن حسهایی که خیلی کم سراغم می آید ، ولی وقتی می آید ته دلم انگار چیزی آب می شود ... !!
" از فردا " ... تکرار می کنم : " از فردا" ... حتما شروع می کنم ...!!
دارم قول میدهم که ....

همه چیز می لرزد ، صدا آن قدر زیاد است که ناخودآگاه همه را از جا می کند ...
آتش از پنجره پشت حسینیه که شیشه هایش خرد شده ، بیرون میزند ... خاک ... دود ... می دوم .. سرفه می کنم ... می دوم ... اشکهایم ناخودآگاست ، می لرزم ... دستهایم یخ زده ... می رسم به جلوی درب آخر حسینیه ... قیافه ها وحشت زده ، پر از خاک ... گریان ... ترسان ... می دوند .. همه می دوند ... من اما می ایستم ... یکی را می بینم ، با هیجان می پرسم : چی شده؟!
کسی حال توضیح ندارد ، من هم نمی خواهم بشنوم لابد ، فقط دارم می پرسم ...
بدون چادر و کفش می دود ، قیافه اش آشناست ، چندسال پیش... دستهایش را می گیرم ، می پرسم : چی شده ؟ با ضجه می گوید : دوستم ، آروز ! کنار دستم بود ، نیست ، هرچه می گردم نیست ... کلماتش بریده بریده .. دستش را توی دستم می گیرم ، آرامش می کنم ...
سیل جمیعت، دستهایمان را جدا می شود ....
بیرون می روم ...
جلوی حسینیه شلوغ است ...
بازار شایعه داغ ...
کفشها و چادرها را بیرون می آوریم و توی مدرسه روی هم می ریزیم تا هر کس یکی را بپوشد از محیط دور شود ...
سرویسها سریع راه می افتند ... صدای آژیر آمبولانس ... ماشین آتش نشانی ....!!!
موبایلم از همان لحظه اول توی دستم هست و تند و تند شماره دوستانم را می گیرم ...
هیچ کدام بر نمی دارند ...
خدایا !! دوستام !!!
هر کس که از درب حسینیه بیرون می آید ، انگار که دنیای را یکجا به من داده باشند ، خوشحال می شوم .. این یکی هم سالم است ... این یکی هم ... خدایا فلانی ... راهی برای گرفتن خبر از دوستان و آشنایان نیست ....
زمان مثل باد می گذرد ، ساعتم را نگاه می کنم 12 است ... سه ساعت گذشته و متوجه هیچ نشدم ...
میان جمیعت چهره ی آشنایی است ، دارد دنبال من می گردد حتما ... مادرم ، با اشک بغلم می کند ...
من اما مبهوتم ، ساکتم ، نمی دانم چه شده ...!!
دنبالش راه می افتم .. نیم ساعت بعد توی اتاقم ، صوت ضبط شده ی مداحی شب را گوش میدهم .
سیل پیام ها ... محمد مهدوی، مسئول واحد شهدا ... رفت!!
بغض می کنم ، چه خوش خدمتی ، چه پاسخی
صبح می شود ... نجمه هم آسمانی شد ! خدایا ...! چهره ی آشنای انتظامات ... با لبخند دائمیش ...
مسعود رضایی ، دست روی سینه ... به حالت سینه زدن ... رفت !!
بغضم هنوز امان نیافته ، لحظه شماری می کنم برای مراسم تشییع ، نه تشییع شهدای گمنامی که بعد از چندین سال پیکرهایشان پیدا شود ، تشییع یارانمان ، دوستانمان ، همانها که کنار خودمان بودند ، با هم سینه می زدیم ، با هم می خواندیم ، با هم دعا می کردیم ، دستشان توی دستهای ما بود و همین چند وقت پیش جلوی گنبد امام رضا (ع) با هم حاجت خواستیم ، تشییع بچه های کانون ، بچه های کانون ، بچه های کانون ... همان کانون خودمان !!
دلم می خواهد ازشان بپرسم ، هنگام شهادت برچه شهید بودی؟
 

بلاخره روز تشییع می رسد ، همه آمده اند ، کانونی و غیر کانونی ندارد ، همه می دانند اینها پاک ترین بچه های این خاک بودند ، همه می دانند ... ! همه می سوزند ...!

ما اما انگار چیزی گم کرده ایم ، انگار غمی به بزرگی حسرت شهادت روی دلمان مانده است ... !!
همه چیز ملموس شده ...
قالب شهادت که عکسش داشت توی ذهنمان هر روز مات تر و کمرنگ تر می شد ، یک دفعه به روشنی روز شد به شفافی رفاقتهایمان ...

حالا معنای جا ماندن را خوب می فهمم ، دیگر نمی توانم به نسل پیش از خودم غر بزنم که تو نسل جنگی ، تو شهید دیدی ، تو رفیق از دست دادی ، تو معنای این چیزها را می فهمی ، من اما نسل رنگ و ریا هستم ، نسل مد و برموردا ، نسل اینترنت و ماهواره ....
بلاخره این چشمهایی که خیلی چیزها برایش غریبه بود ، به نظاره صفاتی نشست که فقط توی کتابها خوانده بود ، دیدم چطور می شود درد کشید و آرام بود !
دیدیم چطور می شود شکر کرد ، من این روزها " رضی الله عنهم و رضوا عنه " را به وضوح حس می کنم ...
یک هفته می گذرد ، دلمان هر روز گرفته تر از قبلش ... حسرت پرواز !
کاروانمان هنوز سیزه نفری است ، چهاردهمی هم بعد از 18 روز راهی می شود ، راهی می شد تا مجلس اهل بیتی (س) کانون چهارده شهیدی شود ..

ما اما هر روز کارمان سر زدن به خانواده های شهدا و جانبازان است ، نشستن پای صحبت های شیرین خانواده هایشان ، شنیدن از خصوصیات اخلاقی دوستانمان که با هم پای سخنرانی می نشستیم ، من فقط شنیدم ، اما او شنید و عمل کرد ...
روحیه می گیرم وقتی که پای صحبتهای مادر راضیه می نشینم .
مادرش با عشق از او می گوید ... !! من یاد می گیرم ، قول می دهم که عمل کنم ، نه از فردا که از همین لحظه ...
حالا دیگر می دانم که می شود توی عصر ماهواره و اینترنت هم شهید شد ...
می دانم که سعادت مربوط به عصر خاصی نیست ، سعادت نتیجه عمل است ، نتیجه ی اخلاص است ، نتیجه ی ایمان است ...!!

این روزها خیلی چیزها برایم رنگ باخته اند ، همان هایی که تا پیش از این دغدغه ی خاطرم شده بودند .
به راحتی می توانم از کنار مشکلات رد شوم ، می توانم به دنیا بخندم ، همان طور که آنها به روز مرگی های ما لبخند زدند و رفتند ...
این روزها راحت می توانم تصمیم بگیرم ، شروع کنم ، چیزهایی را که قانون " از فردا " شامل حالشان شده بود ...
این روزها راحت چشم می پوشم ، می گذارم ، می گذرم ...
چون می دانم باید گذاشت و گذشت ...
باید گذاشت و گذشت تا بیقرار صاحب الزمان (عچ) شوم ، باید گذاشت و گذشت تا سربازش شوم ...
تا شهید شوم ...

منبع : نشریه ی پرواز ؛ ویژه نامه ی چهلم شهدای واقعه بمب گذاری حسینیه سید الشهدای کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز

از کودکی تا دانشگاه افسری

 

از کودکی تا دانشگاه افسری

در بامداد 21 فروردین 1378، امیر سپهبد علی صیاد شیرازی در حال خروج از منزل، به وسیله ی منافقین مسلح در پوشش رفتگر، در برابر دیدگان فرزندش به شهادت رسید و منافقین کوردل، رسماً اقدام به این جنایت هولناک را به عهده گرفتند.

زندگی نامه

شهید در سال 1323، در شهرستان درگز دیده به جهان گشود و در سال 1346، موفق به اخذ درجه کارشناسی از دانشگاه افسری شد و سپس در بخش های مختلف ارتش، به ویژه در غرب کشور به وظیفه ی پاسدارای از کشور پرداخت. وی پس از طی دوره ی تخصص توپخانه به عنوان استاد، در مرکز آموزش توپخانه اصفهان، مشغول به تدریس شد.  

شهید صیاد شیرازی در سازماندهی نیروهای انقلابی ارتش نقش بسزایی داشت. و پس از پیروزی انقلاب، در بحبوحه ی غائله سال 1358 ضد انقلاب در کردستان، به فرماندهی عملیات شمال غرب کشور برگزیده شد و در پاکسازی کردستان به همراه شهید دکتر چمران و دیگر رزمندگان غیور اسلام نقش مهمی ایفا نمود. پس از خلع بنی صدر، برای پایان دادن به ناهماهنگی ارتش و سپاه، قرارگاه مشترک عملیاتی سپاه و ارتش را راه اندازی کرد.

 

شهید صیاد شیرازی، امیر سرفراز ارتش اسلام با توانی شگفت و روحیه ای کم نظیر در سلسله عملیات پیروزمند ثامن الائمه، طریق القدس، فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، مسلم بن عقیل، مطلع الفجر، محرم، والفجر 1، 2، 3، 4، ... خیبر و بدر فرماندهی نیروهای ارتش را بر عهده داشت و در 23 تیر 1365، به فرمان امام خمینی قدس سره به عضویت شورای عالی دفاع منصوب شد.

شهید شجاع و ارجمند ارتش جمهوری اسلامی ایران، در 16 فروردین 1378، همزمان با عید خجسته ی غدیرخم به درجه سرلشکری نایل آمد و چند روز بعد، با افتخار شهادت، به درجه ی سپهبدی ارتقا یافت.

شهید صیاد شیرازی پس از دریافت درجه ی سرلشکری خطاب به خانواده اش می گوید:«بسیار شاد و خرسندم؛ البته نه به خاطر دریافت این درجه، بلکه به خاطر رضایتی که امید دارم امام زمان(عج) و مقام معظم رهبری از من داشته باشند. مقام، درجه و اسم و رسم در نظر من هیچ جایگاهی ندارد.»  

ترور صیاد،جشن بزرگ منافقین بود

ترور صیاد شیرازی در کارنامه تروریستی سازمان مجاهدین خلق از جهات بسیاری قابل تعمق نشان می دهد. ادله ای که مجاهدین خلق برای این ترور ارائه می کنند حاکی است که برای این عمل صرفنظر از دلایلی که سازمان به آن اتکا می کند باید به دنبال دلایل و انگیزه های پنهان دیگری گشت. دلایل مجاهدین در اطلاعیه های نظامی خود که تماما در ویژه نامه نشریه مجاهد به همین مناسبت انتشار یافت حول سه محور جمع بندی شده است.

1- نقش صیاد شیرازی در دفاع از تمامیت ارضی ایران در جنگ با عراق.

 

2- نقش شیرازی در مهار و کنترل غائله کردستان در بدو انقلاب سال 57.

 

3- نقش وی در عملیات موسوم به فروغ جاویدان که مجاهدین خلق با پشتوانه ارتش عراق خاک ایران را مورد تعرض نظامی قرار دادند.

 

روایتی که فتح شد

 

خانم زهرا(س) گفت: با بچه من چه کار داری؟

من یکی وقتی سر چند شماره از مجله سوره نامه تندی به سید نوشتم که یعنی من رفتم و راهی خانه شدم. حالم خیلی خراب بود. حسابی شاکی بودم.

پلک که روی هم گذاشتم «بی بی فاطمه» (صلوات الله علیها) را به خواب دیدم و شروع کردم به عرض حال و نالیدن از مجله، که «بی بی» فرمود با بچه‌ من چه کار داری؟ من باز از دست حوزه و سید نالیدم، باز «بی بی» فرمود: با بچه من چه کار داری؟ برای بار سوم که این جمله را از زبان مبارک «بی بی» شنیدم، از خواب پریدم. وحشت سراپای وجودم را فرا گرفته بود و اصلا به خود نبودم تا اینکه نامه ای از سید دریافت کردم. سید نوشته بود: «یوسف جان ! دوستت دارم. هر جا می خواهی بروی، برو! هر کاری که می خواهی بکنی، بکن! ولی بدان برای من پارتی بازی شده و اجدادم هوایم را دارند» دیگر طاقت نیاوردم و راه افتادم به سمت حوزه و عرض کردم سید پیش از رسیدن نامه ات خبر پارتی ات را داشتم و گفتم آنچه را آن شب در خواب دیده بودم.

راوی:یوسفعلی میرشکاک 

حج و تولدی دوباره


تازه جنگ به پایان رسیده بود با

 

 

مرده اوئیم و بدو زنده ایم


مراسم عید بود مرتضی حال

عجیبی داشت،‌ دید و بازدید آن سال برای او جلوه‌ای دیگر داشت. همه ما متوجه تغییر
روحیات او شده بودیم.نگران شدم اماسعی کردم کسی از این موضوع مطلع نشود. یک شب همینطور که با هم صحبت می کردیم. گفت:«نمی دانم این روزها چه خوبی کرده‌ام که خدا این حال خوب را به من داده است»

مرتضی ماه‌ها بود که آسمانی شده بود اما
عقل زمینی، قدرت درک عشق او را نداشت، عاشقان زمین را تنگنای محبس درد می‌دانند و زمانی که پیک وصال فرا می‌رسد از شادی و شعف در پوست خود نمی‌گنجند و ذکر قلب و روحشان این است که:«مرده اوئیم و بدو زنده‌ایم».  

 بال در بال ملائک


یازدهم فروردین ماه سال 1372 حاجی را
در اهواز دیدم، حاجی برای ادامه حقیقت جنگ به آنجا آمده بود. به خنده گفت:«تهران دنبالت می گشتم. اهواز گیرت آوردم! خودت را آماده کن، با عکسهایت، برای روایت خرمشهر...
صحبت به درازا کشید
.
حاجی گفت:«این تلخی ها همیشه مثل شهادت
شیرین است و این طبیعت حیات انسان می‌باشد که با غلبه به رنج‌ها و آرمان‌ها زنده بماند و من هم مظلومیت بسیجیان را غریبانه می‌بینم و خودم نیز در این مظلومیت قرار گرفته‌ام اما زمانی که آقا دوباره موتور روایت فتح را روشن کرد من دوباره جان گرفتم و امید آقا به دل‌ سوخته ها است که در این خانه وجود دارند.
اشک‌های رهبر با
اشک‌های بسیجیان مخلوط شد مرتضی بال در بال ملائک پرواز کرد. سرود لاله‌ها دوباره جان گرفت و دوربین من پس از چهار سال با ریختن اشک به کار افتاد.

منبع : کتاب همسفر خورشید  

برهوت


سعید با عجله وراد سالن شد، گله‌مند بود فیلم

   

خنجر و شقایق(1) را می‌خواست، قرار شد به منزل حاجی برویم، مقابل در، که رسیدیم،‌ سعید
پشت ما پنهان شد، سجاد در را باز کرد، حاجی با نگاهی خندان به کوچه آمد،
سعید فیلم‌ها را خواست، سید پس از چند لحظه سکوت گفت:«سعید جان! فعلاً تنها نسخه فیلم‌ها دست من است.
من اکثر شب‌ها آنها را در جایی نمایش می‌دهم، اگر فیلم‌ها
را امشب به شما بدهم باید بیست و چهار ساعت بعد برگردانی». با عهد و میثاق شدید فیلم را به قاسمی داد، با شوخی گفتم:«آقا مرتضی نگفتی! فیلم‌ها را برای چه کسی نمایش می‌دهی».

حاجی نگاهش را به زمین دوخت و با خنده گفت:«بیشتر شب‌ها
آنها را در پایگا‌های بسیج محلات نشان می‌دهم،‌ امشب عذر آنها را می‌خواهم،‌اما آقا سعید فردا شب حتماً با فیلم‌ها بیا».
آوینی جوانان را از دریچه دوربین به معرکه
عشق می‌کشاند؛ آنگاه آنها را در برهوت رها می‌کرد؛ تا خود چاره این زخم بی‌هنگام را بیابند اصرار دوستان حاجی برای مراسم حج به مکه رفت. وقتی بازگشت از او پرسیدم :«آقا مرتضی آنجا چطور بود؟» با ناراحتی گفت:«بسیار بد بود، چه خانه خدایی، غربی‌ها پدر‌ ما را در آوردند. کاخ ساخته‌اند، آنجا دیگر خانه خدا نیست. تمام محله بنی‌هاشم را خراب کرده‌اند. کاش نرفته بودم. مدتی بعد دوباره او را عازم حجاز دیدم؛ با خنده گفتم:«حاجی تو که قرار بود دیگر به آنجا نروی؟ نگاهش را به زمین دوخت و پاسخ داد:«نمی‌دانم اما احساس می‌کنم این‌بار باید بروم. وقتی بازگشت. دوباره از اوضاع سفر پرسیدم.
این‌بار هیجان عجیبی داشت
.
با خوشحالی گفت:« این دفعه با گروه
جانبازان رفته بودم، چنان درسی از آنها گرفتم که ای کاش قبلاً با اینها آشنا شده بودم بارها و بارها گریستم، به خاطر تحول و حماسه‌ای که در اینها می‌دیدم. به یکی از جانبازانی که نابینا بود گفتم:«دوست نداشتی یک بار دیگر دنیا را ببینی؟ حداقل انتظار داشتم بگوید:«چرا یک‌بار دیگر می‌خواستم دنیا را ببینم. اما او پاسخ داد:«نه» پرسیدم:«چطور؟» گفت:«در مورد چیزی که به خدا دادم و معامله کردم نمی‌خواهم فکر بکنم. بدنم می لرزید، فهمیدم که عجب آدم‌هایی در این دنیا زندگی می‌کنند ما کجا، اینها کجا»  

تیتر یک(شماره۹۴)

سکانس اول:دانشگاه های دیگر

در بسیاری از دانشگاه ها که قدم می گذاری با تشکل ها و کانون هایی رو به رو می شوی که در اصل شاهرگ حیاتی دانشگاه محسوب می شوند،به آنها بها داده می شود و حال و هوایی دیگر به دانشگاه می دهد.تشکل هایی که با رقابتی سالم انگیزه ای ژرف در مشتاقان ایجاد می کند.افرادی که فعالانه و البته مشتاقانه در عرصه های مختلف علمی و فرهنگی تلاش می کنند.

سکانس دوم:پیام نور!

به پیام نور پا می گذاریم،اینجا با دانشگاهی بی رو ح ، سرد و خاموش مواجه هستیم که در حسرت حرکتی از سوی دانشجویان  انگار که عصر یخبندان خود را سپری می کند و انتظار می کشد.اینجا جوانان  ایرانی جویای علم،با پتانسیل بالا و وصف ناشدنی را مشاهده می کنید.جوانانی که اکنون باید انرژی دوران پرشور و استعداد جوانی خود را در راه سازندگی و تولید و پیشرفت علم و فرهنگ کشور صرف کنند ولی در حال اتلاف است وسدی برای مهار این انرژی نیست.

سکانس سوم:دانشگاه پیام نور فیروزآباد-

در اینجا شاهد شکل گیری انجمن ها و مجموعه های خودجوش دانشجویی بوده و هستیم، اما نه مجموعه ای پایدار و منسجم.اغلب گروه هایی هستند با عمری کوتاه،به طوری که عمر متوسط عمده آنها به یک نیم سال هم نمی رسد و پس از مدتی فقط نام آنها را در خاطرها و آرشیو ذهن ها باید یافت.شاید این،ضعف ما ایرانی ها در کارهای گروهی را می رساند.ضعفی که به ضرس قاطع از مشکلات اصلی ماست و شاید هم سدی در برابر پیشرفتمان.در اصل ما از جمع شدن کنار هم و استفاده از ایده ها و خلاقیت ها و نواوری ها در یک مسیر مشخص بهره ای نمی بریم واز ان فرار می کنیم.

سکانس پایانی: به نظر می رسد که این موضوع نیاز به اتخاذ برنامه های کاربردی و جامعی از سوی مسئولین مربوطه دارد.به این طریق که کانون ها و تشکل ها و انجمن ها با رویکرد علمی و فرهنگی و پژوهشی تقویت شوند و با محدود کردن خطوط قرمز و اختصاص بودجه در این زمینه ها میدان این عرصه ها را برای فعالیت بازتر کرده و به فعال سازی ظرفیت ها و استعدادهای جوانان بپردازند و این میسر نمی شود مگر با بها دادن به توان دانشجویان و ایجاد زمینه های مناسب جهت فعالیت که نتیجه آن ،حرکت کشور به سمت و سوی اقتدار علمی و ترویج روحیه تشکل محوری و جمع گرایی است.و البته در هرکجا که زمینه و بستر حرکت به سمت پیشرفت برای دانشجویان و جوانان پرشور و انقلابی ما ایجاد شده است و کم کاری ها و تنگ نظری ها و سرد نگری های بعضی مسئولین و دانشجویان کنار زده شده است،شاهد حرکت های درخشانی در عرصه های داخلی و جهانی بوده ایم.

و در پایان امیدواریم با سیاست های پویا و اثربخش در حوزه های علمی و فرهنگی و پژوهشی سدی برای مهار انرژی های در حال اتلاف دانشجویان ایجاد شود.و اگر مسئولین که دستی باز دارند چنین نکنند و زمینه فعالیت  ها را بسته نگه دارند و دانشجو را با نگاه سرد خود مواجه کنند ضربه ای به پیکره ایران و اسلام و حرکت های انقلابی زده اند  و همچنین اگر دانشجویان از چنین فضای علمی استفاده مطلوب نکنند و از خود حرکتی موثر نشان ندهند مدیون خواهند بود.

به امید حرکتی انقلابی در عرصه های مختلف علمی،پژوهشی و فرهنگی ....

ستون فانوس(شماره۹۴)

ما در کف مسئولین دانشگاه وا ماندیم...

این جور که بوش میاد و ما خبر دار شدیم در یک اقدام همه جانبه و هماهنگ و بسیار متحیر کننده و صد البته مشعوف کننده مسئولین بسیار فعال دانشگاه اقدام به کلنگ زنی در زمینه های عمرانی و غیرعمرانی دانشگاه کرده اند و همه دانشجویان را در ابتدا بسیار شگفت زده و در مرحله دوم بسیار خوشحال کرده اند و اکنون که ما قلم به دست داریم از این اقدامات کنونی دانشگاه در پوست خود نمی گنجیم.امیدواریم که نگاه لطف و رحمت خداوند به حال بی حال ما بی بضاعتان پیام نوری بیشتر شود و خوان نعمتش را از ما دریغ نکند و نیازهای اصلی دانشجویان نیز برطرف شود.الهی آمیییین

و اما از جمله فعالیت های انجام شده و یا در حال انجام دردانشگاه :

1. راه اندازی اینترنت wireless دانشگاه به زودی و در چند ماه آینده.(حالا ما هم نمی دونیم این به زودی کی می تونه باشه آخه از این به زودی ها اینجا تا دلت بخواد، زیاده)

2. ساخت سرویس بهداشتی برای آقایان.(که البته این بنا با حمایت سرمایه داران اماراتی و آلمانی  در دو پروژه  دو مرحله ای و همزمان با برج خلیج فارس افتتاح خواهد شد)

3. راه اندازی سایت دانشگاه. (بنده از همین تریبون تبریک خود را به دانشجویان موجود در دانشگاه ابلاغ می کنم و دستان مسئولین محترم را می بوسم ولی ای کاش با این خرجی که کردند به جای  وبلاگ یه سایتی می زدند که جذابتر و پر محتواتر باشه،نه مثل وبلاگ نقطه چین باشه....)

4. راه اندازی تلویزیون در راه رو های دانشگاه.(که به گفته مسئولین از این به بعد دانشجویان محترم می توانند سریال ها و اخبار تلویزیون را در راهروها و کنار هم دنبال کنند،که برای افتتاح آن سریال افسانه جومونگ به همراه تحلیل آن روز مقرر پخش خواهد شد.)

5. بازسازی پارکینگ اساتید.(راستش برای این یکی دیگه ما حرفی نداریم.اگه شما حرفی دارید با هم بگید و با هم بخندید اما اسراف نکنید،آخه امسال سال اصلاح الگوی مصرفه!!!)

6.اگه مورد دیگری از پیشرفت های دانشگاه به دستمان رسید حتما خبرتون می کنیم .